معنی حرز یمانی

لغت نامه دهخدا

حرز یمانی

حرز یمانی. [ح ِ زِ ی َ] (اِخ) ادعیه ای چند است که گویند حضرت رسول (ص) به امیرالمؤمنین علی (ع) گاه ِ سفر به یمن تلقین و تعلیم فرمود.


حرز

حرز. [ح َ] (ع مص) اندازه کردن. خَرْص. تقدیر. تخمین. دید زدن. تخمین کردن. تقدیر کردن. (زوزنی). تخمین کردن کشت و میوه را. حرازی کردن. || در بعض حواشی مثنوی مولانا جلال الدین بلخی در ترجمه ٔ کلمه ٔ حرز بیت ذیل، حرز را حدس ترجمه کرده اند:
گوش را رهن معرف داشتن
آیت محجوبی است و حرز و ظن.
مولوی.
|| دروغ گفتن. (زوزنی). || ابدال است از حرس. نگاهداشت. (منتهی الارب). حفظ. نگاه داشتن:
مهتران از بهر حرز مال خود سازند گنج
او ز حرز مال باشد روز و شب در احتراز.
سوزنی.
باریتعالی بندگان مخلص خویش را در حرز امان میگرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 293). در حیاطت حفظ و صیانت حرز باریتعالی از این غمرات بسلامت بیرون افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 408). || بسیار پرهیزکار گردیدن. || استوار گردیدن جای و مکان.

حرز. [ح ِ] (ع اِ) تعویذ. (محمودبن عمر ربنجنی). پنام. چشم پنام. طلسم. عوذه. دعائی مأثور اعم از خواندنی و آویختنی. ج، احراز:
حرز است مگر نامش کز داشتن او
آزاد شود بنده و به گردد بیمار.
فرخی.
منصور که حرز مدح او دائم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم.
مسعودسعد.
پیوسته چو ابر و شمع میگریم
وین بیت چو حرز و مدح میخوانم.
مسعودسعد.
ولیک از همه پتیاره ایمن از پی آنک
مدیح صاحب خواندم همی چو حرز ز بر.
مسعودسعد.
این قوت بازوی ظفر از پی آنست
کز نعمت حرز است به بازوی ظفر بر.
سنائی.
چرخ را توقیع او حرز است چون او برکشد
آن سعادت بخش مریخ زحل وش در وغا.
خاقانی.
هین بگو ای فیض رحمت هین بگو ای ظل حق
هین بگو ای حرز امت هین بگو ای مقتدا.
خاقانی.
ببین مثال خلافت بدست نورالدین
که بهر دست سلاطین کنند حرز کمال.
خاقانی.
هر هشت حرف افضل ساوی است نزد من
حرزی که هفت هیکل رضوان شناسمش.
خاقانی.
چون حرز توام حمایل آمود.
نظامی.
من بدو داده حرزخانه ٔ خویش
خوانده او را سگ شبانه ٔ خویش.
نظامی.
بفرمود از عطا عطری سرشتن
بنام هر کسی حرزی نوشتن.
نظامی.
گر حرز مدح او رابر خطّ بحر خوانند
ماهی ّ بی زبان را بخشد زبان قاری.
سیف اسفرنگ.
بیرون نشود عشق توام یک نفس از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی.
سعدی.
شکسته متاعی که در حرز تست
از آن به که دردست دشمن درست.
(بوستان).
یاسین کنند ورد و به طاها کشند تیغ
قرآن کنند حرز و امام مبین کشند.
وصال.
- امثال:
هیچ حرزی چو دل خود به خدا بستن نیست.
درباره ٔ حرزها و تعویذهای مذهبی مجلد دعا از کتاب بحارالانوار و «مجمع الدعوات » و درباره ٔ تاریخ آنها جلد هشتم ذریعه و جلد اول فهرست پیشین سپهسالار و جلد اول فهرست کتابخانه ٔ دانشگاه دیده شود. || پناه گاه. (مهذب الاسماء). پناه. ستر. کنف. || جای استوار. محل محکم. ج، احراز. تهانوی گوید: موضعی را گویند که محصور و استوار و محکم بنا شده باشد چنانکه گویند: احرزه، وقتی چیزی را در محلی استوار نهاده باشند، کذا فی المغرب. و در شرع جائی یا چیزی را نامند که مال را در آنجا حفظ کنند، یعنی مکانی مانند خانه و دکان و خیمه و خود شخص. و مُحْرَز بصیغه ٔ اسم مفعول از اِحراز؛ ما لایعده صاحبه مضیعاً. کذا فی البحر الرائق فی کتاب السرقه فی فصل الحرز. و در فتح القدیر گوید: حرز در لغت جائیست که چیزی را در آن محفوظ و نگاه دارند، و همچنین است در شرع، جز آنکه در شرع قید مال شده است، یعنی مکانی که مال را در آنجا نگاه دارند، مانند خانه و دکان و خیمه و شخص. (کشاف اصطلاحات الفنون):
ز بی حرزی در آن خاک خرابه
مسلمان پخته کافر خورده تابه.
نظامی (الحاقی).
یشتاسف در این قلعه رفت و حصار کرد و حرز خود ساخت. (تاریخ قم ص 78).

حرز. [ح َ رَ] (ع اِ) آنچه بدان گردن بندند. || جوز تراشیده ٔ هموارکه کودکان بدان جوز بازند. || چیزی که براو گرو بندند و آنرا خطر نیز گویند. || هر چیز نگاهداشته شده و بازداشته ٔ از غیر. ج، احراز.


یمانی

یمانی. [ی َ نی ی] (ص نسبی) منسوب به یمن. (منتهی الارب). یمانیه. منسوب به یمن. گویند: رجل یمانی. (از ناظم الاطباء).
- سیف یمانی، شمشیر یمانی. (مهذب الاسماء). و رجوع به یمن شود.
|| نوعی شمشیر. (نوروزنامه).

یمانی. [ی َ] (ص نسبی) منسوب به یمن. (ناظم الاطباء). منسوب به یمن که نام ملکی است معروف و الف در لفظ یمانی عوض از یای مشدد است، پس یمانی به تشدید یاء گفته نشود مگر در هنگام جمع بستن. (از آنندراج):
شعری به سیاقت یمانی
بی شعر به آستین فشانی.
نظامی.
- باد یمانی، بادی که ازجانب یمن وزد:
سنگ و گل را کند از یُمن نظر لعل و عقیق
هرکه قدر نفس باد یمانی دانست.
حافظ.
و رجوع به ترکیب باد یمن در ذیل یمن شود.
- بُرد یمانی، پارچه ٔ کتانی که در یمن می بافتند:
ز برد یمانی و تیغ یمن
دگر هرچه بد معدنش در عدن.
فردوسی.
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش.
ناصرخسرو.
شب به سر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر.
نظامی.
برآری دست از آن برد یمانی
نمایی دستبرد آن گه که دانی.
نظامی.
گفت گوگرد پارسی خواهم به چین بردن... و آبگینه ٔ حلبی به یمن و برد یمانی به فارس. (گلستان).
- برق یمانی، برق یمان. برق که از جانب یمن جهد:
دور جوانی گذشت موی سیه شد سپید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار.
سعدی.
ورچه برانی هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست.
سعدی.
و رجوع به ترکیب «برق یمان » در ذیل یمان شود.
- تیر یمانی، تیر منسوب به یمن. تیر ساخت یمن:
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان.
عنصری.
- تیغ یمانی، یمانی تیغ. شمشیر تیزو آبدار ساخت یمن:
فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز وشب، تیغ یمانی در یمین.
فرخی.
- جزع یمانی، مهره ٔ یمانی. مهره ٔ سلیمانی. سنگی است سیاه و سفید و خالدار. (یادداشت مؤلف):
خطخط که کرد جزع یمانی را
بوی از کجاست عنبر سارا را.
ناصرخسرو.
همه کوه و دشت است لعل بدخشی
همه باغ و راغ است جزع یمانی.
فریدون بن عکاشه.
- ستاره ٔیمانی، سهیل. (یادداشت مؤلف):
ولدالزناست حاسد منم آنکه طالع من
ولدالزّناکُش آمد چو ستاره ٔ یمانی.
نظامی.
می خواند نشید مهربانی
بر شوق ستاره ٔ یمانی.
نظامی.
- سهیل یمانی، سهیل ستاره ای است روشن در جانب جنوب، اهل یمن اول بینند او را. (مهذب الاسماء):
سهی سروم از ناله چون نال گشته
سهی مانده از غم سهیل یمانی.
محمد عبده.
و رجوع به سهیل شود.
- شِعرای یمانی،کوکبی است روشن از قدر اول در صورت فلکی کلب اکبر، و آن را شعرای عبور نیز نامند. (از جهان دانش). و رجوع به مدخل شِعرای یمانی شود.
- عقیق یمانی، عقیق که در یمن به دست می آید:
چند از او سرخ چون عقیق یمانی
چند از او لعل چون نگین بدخشان.
رودکی.
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی.
فرخی.
- لعل یمانی، لعلی که از یمن می آورده اند.
- || کنایه از لب لعل گون معشوق است:
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان.
حافظ.
- یمانی اصل، که اصل از یمن دارد. که در اصل از مردم یمن است:
یگان یگان حبشی چهره ٔ یمانی اصل
همه بلال معانی، همه اویس هنر.
خاقانی.
- یمانی تیغ (تیغ یمانی)، شمشیر منسوب به یمن. (از ناظم الاطباء). شمشیر آبدار و برانی که قدیم در یمن می ساختند:
در کف شاه آن یمانی تیغ را
آسمان مکی فسان آمد به رزم.
خاقانی.
یمانی یکی تیغ زهرآب جوش
حمایل فروهشته از طرف دوش.
نظامی.
- یمانی رخ، که رخساری زیبا چون مردم یمن دارد:
حبشی زلف و یمانی رخ و زنگی خال است
که چو ترکانْش تتق رومی و خضرا بینند.
خاقانی.
|| اهل یمن. از مردم یمن. (یادداشت مؤلف): ابه اذان ایمان آورد و یمانیان همچنین. (مجمل التواریخ والقصص).

یمانی. [ی َ] (اِخ) عمربن محمدبن عبدالحکم، مکنی به ابوحفص. از زهاد متصوفه و از اوست:کتاب قیام اللیل و التهجد. (از فهرست ابن الندیم).

حل جدول

حرز یمانی

حِرز یمانی یکی از دعاهای مشهور که به چند طریق از امام علی (ع) نقل شده و به جهت این که امیر المومنین (ع) این دعا را به فردی از یمن تعلیم داد، به دعای یمانی و به جهت این که اثر این دعا برای نابود کردن دشمن مانند شمشیر عمل می‌کند به دعای سیفی معروف شده است. در کتب ادعیه از آن با عظمت یاد شده و در تشرف امیر اسحاق استرآبادی نقل شده وی در محضر امام مهدی (ع) آن را خوانده و حضرت اشتباهات وی را تصحیح فرمودند.

فرهنگ عمید

یمانی

ساخته شده در یمن: تیغ یمانی،
[قدیمی] برآمده از سوی یمن: برق یمانی،
٣. [مجاز] جنوبی،
(اسم) [قدیمی، مجاز] نوعی شمشیر،
از مردم یمن،


حرز

تعویذ
[قدیمی] پناهگاه، جای امن،

حفظ کردن، نگهبانی کردن، نگه‌داشتن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

حرز

بازوبند، تعویذ، چشم‌زخم، پناهگاه، مامن، بهره، نصیب

فرهنگ فارسی هوشیار

حرز

اندازه کردن، تقدیر، تخمین، تقدیر کردن، تخمین کردن آنچه بدان گردن بندند آنچه بدان گردن بندند

فرهنگ فارسی آزاد

حرز

حَرْز، (حَرَزَ، یَحْرُزُ) حفظ کردن، پناه دادن، ضمیمه کردن، جمع کردن،

فرهنگ معین

حرز

جای استوار، پناهگاه. [خوانش: (حِ) [ع.] (اِ.)]

معادل ابجد

حرز یمانی

326

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری